فراری

فرار میکنم... از خودم... تا فراری که از خودم میکنم...!

فراری

فرار میکنم... از خودم... تا فراری که از خودم میکنم...!

فراری

احساس حضور خـــــدا ،
در همه حال ،
همه مسائل را حل میکند...

" آیت الله بهجت "

پیام های کوتاه

قسمت اول:
"هیچکس نمی دانست"

همه داشتند برای مراسم خواستگاری تنها نوه ی دختر، یکی یدونه ی ماه بانو،، گیسو کمند عمو فرهاد و چشم عسلی عمه فرحناز ...که همیشه با خسرو سر رنگ این چشم دعوا داشتند، آماده میشدند.
راستش خسرو همیشه میگفت چشمان ناهید قهوه ای روشن است.
ناهید آنقدر تو دل برو بود که تمام فامیل زیباییش را هی به رخ میکشیدند.
مراسم خواستگاری اش هم بیشتر به نامزدی میماند و همگی در خانه ی ماه بانو جمع شده بودنند که ببیند این پسر کیست که جرات کرده بگوید خاطرخواه ناهید است!
البته مادرش پریدخت با این وصلت موافق بود و میگفت خانواده ی با اصالتی هستند و پسرشان تحصیل کرده است و مهندسی اش را از خارج گرفته!
خلاصه همگی جمع بودند و منتظر بودند فرخ برادر ناهید که چند روزی بود به مسافرت رفته به خانه ی ماه بانو بیاید.
پریدخت داشت با آب و تاب از خانواده ی داماد تعریف میکرد که خسرو با همان موهای پریشان و ریش و سبیل نامرتب و لباس های بی نظم که همه ی این ها با سازی که از دوشش آویزان بود تکمیل میشد،،وارد خانه شد.
همیشه ی خدا دیر می آمد اما با این که کم حرف بود همیشه تیکه ی تازه ای داشت که همه را بخنداند.
اینبار اما حرفی نزد و با سلامی خشک از کنار جمع عبور کرد و رفت بر دستان ماه بانو بوسه ای زد.
ماه بانو دماغش را بالا کشید و چپ چپ نگاهش کرد که یعنی خیلی بوی سیگار میدهی!
در همین حال ناهید با خانه تماس گرفت و گفت ماشینش جلوی آرایشگاه خراب شده است!
ماه بانو به خسرو که تنها مرد جوان جمع بود اشاره کرد دنبال ناهید برود.
خسرو سری تکان داد و از مجلس خارج شد.

ناهید به محض دیدن خسرو در آن حال مستاصل انگار که نفت در اجاقش ریخته باشند دماغش را جمع کرد و خندید.

_قربان پسر عموی مطربم بروم که همیشه به دادم میرسد.

خسرو ابتدا حرفی نزد و چهره ی آرایش شده ی ناهید را نگاه کرد

_تو که آرایش نمیخواهی جیران.

_چی؟ جیران!؟

_بنشین برویم که دیر برسیم ماه بانو شلوارم را وسط جمع در می آورد.

_عهههه؟!پس دیر برویم!

_خفه شو بنشین دختره ی زشته لوس.

وارد خانه که شدند همه کل کشیدند و سوت و جیغ و ما این دختر را شوهر نمیدهیم راه انداختند.
ساکت که شدند ماه بانو به خسرو لبخندی زد و گفت دست بجنبان پسر، از پدر مادرت که آبی گرم نمیشود،،دلم میخواهد این چنین روزی را برای تو ببینم و همگی شروع کردنند به گفتن اسامی دخترهای فامیل!
اما هیچکس نمی دانست
هیچکس نفهمیده بود.. .
خسرو ، ناهید را دوست دارد!

#خسرو ، ناهید را دوست دارد

  • ایلیا فاطمی

بابا جان
یا صاحب الزمان
دلم خیلی خیلی پره ولی

"موکول میکنم گله ی هجر را به بعد

امروز حال مادرتان رو به راه نیست... "

  • ایلیا فاطمی

علما از روی ایه ی و ما خلقنا الجن و و الانس الا لیعبدون... نتیجه میگیرند که هدف از خلقت انسان عبادت و عبد خدا شدنه...


ولی آخه خدایا آدم هر چقدرم عبادت کنه و .... ولی وقتی کربلا نره واقعا میشه گفت خلقتش هدفی داشته؟؟؟


مگه غیر از اینه که معصوم فرمودن هرکس کربلا نره و بمیره خیری از زندگیش ندیده؟؟؟ حالا ما هی نماز بخونیم و دعا کنیم و ....
همش تا وقتی نریم کربلا قبر حضرت ارباب رو زیارت کنیم چه فایده؟؟؟ ها ؟؟




پ.ن:
ای گل وفا حسین
معدن سخا حسین...
من ازت یه چیز میخام
منو میکشی حسین؟؟؟ 

  • ایلیا فاطمی

نماندست چیزی به جزغم ... مهم نیست


گــرفته دلـــم از دو عالم ... مهـــم نیست


تـــو را دوست دارم قسم به خدا که...


اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست!


فقــــط  آرزو  مـــی کنم  کــــه  بمیرم


پس از آن بهشت و جهنمّ مهم نیست....

  • ایلیا فاطمی

پشت رُل، ساعت حدودا پنج، شاید پنج و نیم


داشتم یک عصر بر‌می‌گشتم از عبدالعظیم


از همان بن‌بستِ باران‌خورده پیچیدم به چپ


از کنارت رد شدم آرام؛ گفتی: مستقیم


زل زدی در آینه، اما مرا نشناختی


این منم که روزگارم کرده با پیری، گریم


رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند


رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم


بخت بد، برنامه، موضوعش، تغزل بود و عشق


گفت مجری بعد بسم الله الرحمن الرحیم


یک غزل می‌خوانم از یک شاعر خوب و جوان


خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم


سعی من در سر به زیری، بی‌گُمان، بی‌فایده است


تا تو بوی زلف‌ها را می‌فرستی با نسیم


شیشه را پایین کشیدی، رند بودی از نخست


زیر لب گفتی خوشم می‌آید از شعر فخیم


موج را تغییر دادم این میان، گفتی به طنز


با تشکر از شما، راننده‌ی خوب و فهیم


گفتم:آخِر، شعر تلخی بود؛ با یک پوزخند


گفتی:اصلا شعر می‌فهمید؟؛ گفتم: بگذریم


  • ایلیا فاطمی

چقدر خوشحــــال بود

شیطــان 

وقتی سیب را چیدم 

گمان میکرد فریب داده است مرا

نمی دانست 

تو پرسیده بودی

مرا بیشتر دوست داری . .یا ماندن در بهشـــت را ...

  • ایلیا فاطمی


با ترس و لرز، حرف دلم را زدم به تو 


من دال و واو و سین و تِ دارم تو را،  بفهم ...

  • ایلیا فاطمی

                            

                                         


هــر ســال...

روز تــولــدم

شمــع‌هــای بیشتـری

بــرایــم...

اشــک مــی‌ریــزنــد...


-- سوم دیماه... و حس مبهم بزرگ شدن... شروع مرز 20 و 30 !!
24 سالمون تمام شد...
نمیدونم بگم یادش بخیر یا نه! پارسال این موقع دقیقا روز سوم دیماه و اعزام به سربازی!!! خیلی زود گذشت... و البته ساعات ناب عمرمان بود که به خدمت گذشت! خدا بقیه شو بخیر کنه :-)


  • ایلیا فاطمی

کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد

با خلق نکرده ست نه چنگیز، نه تاتار ...


اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:

من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار ...‌


  • ایلیا فاطمی

خانه ام را خراب میخواهی ؟
دست در دست دیگری برگرد

دست در دست دیگری برگرد
خانه ام را خراب خواهی کرد ...!

  • ایلیا فاطمی