این شعر تقدیم به بانو، به خاطر این مدت نبودنم...
من از آن ابتدای آشنایی
شدم جادوی موج چشم هایت
تو رفتی و گذشتی مثل باران
و من دستی تکان دادم برایت
همان جایی که با هم دست دادیم
همان لحظه سپردم هستیم را
به شهر بی قرار دست هایت
تو رفتی باز هم مثل همیشه
من و یاد تو با هم گریه کردیم
تو ناچاری برای رفتن و من
همیشه تشنه ی شهد صدایت
شب و مهتاب و اشک و یاس و گلدان
همه با هم سلامت می رسانند
هوای آسمان دیده ابری ست
هوای کوچه غرق رد پایت
اگر می ماندی و تنها نبودم
عروس آرزو خوشبخت میشد
و فکرش را بکن چه لذتی داشت
شکفتن روی باغ شانه هایت
کتاب زندگی یک قصه دارد
و تو آن ماجرای بی نظیری
و حالا قصه ی من غصه ی تست
وشاید غصه ی من ماجرایت
سفر کردن به شهر دیدگانت
به جان شمعدانی کار من نیست
فقط لطفی کن و دل را بینداز
به رسم یادگاری زیر پایت
شبی پرسیدم از خود هستیم چیست ؟
به جز اشک و نیاز و یاد و تقدیر
و حالا با صداقت می نویسم
همین هایی که من دارم فدایت
دعایت می کنم خوشبخت باشی
تو هم تنها برای خود دعا کن
الهی گل کُند در آسمانها
خلوص غنچه ی سرخ دعایت...