فراری

فرار میکنم... از خودم... تا فراری که از خودم میکنم...!

فراری

فرار میکنم... از خودم... تا فراری که از خودم میکنم...!

فراری

احساس حضور خـــــدا ،
در همه حال ،
همه مسائل را حل میکند...

" آیت الله بهجت "

پیام های کوتاه

به چشمهایم زل زدی و گفتی :
با هم درستش می کنیم …
با هم … !
چه لذتی دارد این با هم … !
حتی اگر با هم ، هیچ چیزی هم درست نشود...!

  • ایلیا فاطمی

نظرات (۷)

« یک تاجر اصفهانی حرکت می کند به زیارت خانه ی کعبه . حاجی های مجلس می دانند : شب ۱۱ و ۱۲ ذی الحجه واجب است که حاجی در ( منی ) بیتوته کند ، در شب ۱۲ بود آن حاجی اصفهانی خواب دید ـ بعضی از خوابها مثل وحی است ـ خواب دید یک بزرگواری به همراهی یک منشی آمده است ، صدها ، هزارها چادر بر پا است دامن چادر بالا می رود ، شخص بزرگوار نگاه می کند ، می گوید بنویس این حاجی نشده آن حاجی نشده ، آن حاجی نشده ، آن حاجی شده ، صدها نفر را رد می کند یکنفر را قبول می کند ،

حالا دلم آتش است راجع به من چه بگوید . آمد نزدیک من و نگاه کرد گفت : بنویس این حاجی نشده . تا این حرف را زد ناگهان بیدار شدم ، اما پریشانم ، من که اعمال خودم را به جای آوردم ، بنا کردم صفحات زندگی را ورق زدن ، نقصانی که باعث بر قبول نشدن حج باشد ندیدم ؛ مگر آنکه می گفتند وجوهات بده من زیر بار نمی رفتم ، من هم تا حاجی نشوم از مکه بر نمی گردم .

نوشت برای فرزندان خود که چنین خوابی دیده ام باید ۱۱ ماه اینجا بمانم ، فشار ببینم تا سال دیگر عمل خودم را انجام دهم ، شما حسابم را برسید آنچه که بدهکاری دارم بدهید و نتیجه را جهت من بنویسید و من سال دیگر عمل خودم را انجام بدهم و بعد به اصفهان برگردم ، فرزندان پس از مدتی نامه دادند و نوشتند که امرت اطاعت شد ،

او برای سال دوم عمل حج را انجام داد و متحمل مشقت و زحمت گردید تا بالاخره شب ۱۲ در ( منی ) در زیر همان چادرها خواب دید همان بزرگوار آمده همان منشی به همراهش چادرها را بالا می زند این حاجی نشده این حاجی نشده …. صدها نفر را رد می کند یک نفر را قبول می کند ، حالا دلم در آتش است ، خدایا خیلی زحمت کشیدم جان کندم مبادا امسال هم رد بشوم آمد و به من نگاهی کرد فرمود بنویس : « هذا لیس بحاج » این حاجی نشده ،

از وحشت از خواب بیدار شدم گریه ام گرفت خدایا چه کنم ؟ فکر کردم مگر چی شده ؟ یادم آمد خانه ای در اصفهان دارم یک طبقه بود خواستم سه طبقه بنا کنم همسایه ی من آمد و گفت : هوای مرا گرفته ای . گفتم : به شما ربطی ندارد زمین من ، ملک من ، خانه ی من ، هر چی بخواهم بکنم مانعی ندارد ، این عدم قبولی حج گمان می کنم برای شکستن دل او باشد !!

نوشت پسرها یازده ماه ماندم باز هم این خواب را دیدم عمل حج من قبول نشده ، گمان می کنم برای قضیه ی خانه ی ما و همسایه باشد خانه اش را به هر قیمتی باشد بخرید و اگر حاضر نمی شود شما طبقه های بالا را خراب کنید و خانه ی ما را به همان شکل اول در بیاورید ، پسرها هم اطاعت کردند و طبقه دوم و سوم را خراب نمودند ،

حاجی اصفهانی یک سال در آنجا ماند جانش به لب آمد عمل حج را انجام داد ۱۲ ذی الحجه همان دو نفر آمدند ، پرده ها را بلند کردند ؛ آن حاجی نشده آن حاجی نشده … رسید به من حالا کار من چه شود ، غم عالم به دل من وارد شده ، خلاصه نگهی به من کرد ۳ مرتبه به منشی گفت بنویس ( هذا حاج ) این حاجی شده !!

به بینید برای گرفتن هوای همسایه قضیه از این قرار است »

 

کتاب :« گفتار وعاظ » جلد ۳  / مولف : محمد مهدی تاج لنگرودی واعظ / ناشر : دفتر نشر ممتاز / چاپ دوازدهم ۱۳۷۸ / سخنرانی جناب آقای شیخ حسن غروی « از لنگرود » / صفحه ۲۱۸ و ۲۱۹

صدمیلیون ثانیه از هجرانش میگذره

اما........امشب دیگانم ترنم ریخت

 

مامان  که نداشته باشی

پدرت رو می برند نجف

پسر رو می برند بقیع

دخترت  رو می برند شام

پسرت رو می برند کربلا

 

نوه شش ماهه ات رو  گلو پاره می کنند

 

تو چه هستی مادر.....؟!  

  • خرس کوچولو
  • سلام رفیق،
    این شعر با محبت فراوان تقدیم به تو:
    تو به من خندیدی٬ دل من محو تو شد در پی خنده تو خندیدم٬
    بی خبر از فردا.
    غرق بازی بودی٬ و بدنبال پر شاپرکها می رفتی٬ و به دنبال تو٬ من.
    هر دو سرگرم شدیم.
    شاد از شادی ایام و پر از خنده شدیم
    و در آن بازی گرگم به هوا
    "*عهد بستیم که با هم باشیم."*
    پاسخ:
    سلام.
    تو به من خندیدی و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیدم!
    باغبان از پی من تند دوید، سیب را دست تو دید!
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک، و تو رفتی و هنوز
    سالها هست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان 
    میدهد آزارم.. و من اندیشه کنان غرق این پندارم :
    که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت...!
  • خرس کوچولو
  • تو بخند تا من بخندم
    در به رو غما ببندم
    تو بخند دلبرک من
    خنده هاتو می پسندم
    تو بخند "عشوه بسه "
    خنده ی تو نفسه
    تو بخند بشکن غمو
    که واسه من قفسه
    من با تو جون میگیرم
    بی تو آسون میمیرم
    اگه با من نباشی
    توی غصه اسیرم

    لب خنده هاتو وا کن
    منو از خودم جدا کن
    توی این دنیای غمگین
    "مهربون شو با ما تا کن"
    از تو ماه صورت تو
    من فقط یه خنده میخوام
    از همه شادی دنیای
    لبی که می خنده میخوام
    این روزا خنده دروغه
    "خنده دلت رو رو کن"
    توی این شب زیبا
  • تجدید خاطره
  • در کنار خطوط سیم پیام

     خارج از ده،3کاج روییدن

    سالیان دراز رهگذران

    آن سه را،چون سه دوست میدیدن

    یکی از روز های پاییزی

    زیر رگبار تازیانه ی باد

    یکی از کاجها به خود لرزید

    خم شدوروی اولی افتاد

    گفت ای آشنا سلام علیک

    زحمت بنده را تقبل کن

    ریشه هایم زخاک بیرون است

    چند روزی مرا تحمل کن

    کاج همسایه گفت با لبخند

    جای توای رفیق برسرماست

    توی آغوشم استراحت کن

    پیش من میهمان حبیب خداست

    کاج سوم که ماجرا رادید

    از حسادت کشید فریادی

    گفت:ای کاج زشت و بی ریشه

    پس چرا روی من نیوفتادی

    گفت: شرمنده شرح اخلاقت

    کاملا درکتاب درسی هست

    به تو گرتکیه داده بودم

    رفته بودیم جفتمان ازدم

  • تجدید خاطره
  • در کنار خطوط سیم پیام

     خارج از ده،3کاج روییدن

    سالیان دراز رهگذران

    آن سه را،چون سه دوست میدیدن

    یکی از روز های پاییزی

    زیر رگبار تازیانه ی باد

    یکی از کاجها به خود لرزید

    خم شدوروی اولی افتاد

    گفت ای آشنا سلام علیک

    زحمت بنده را تقبل کن

    ریشه هایم زخاک بیرون است

    چند روزی مرا تحمل کن

    کاج همسایه گفت با لبخند

    جای توای رفیق برسرماست

    توی آغوشم استراحت کن

    پیش من میهمان حبیب خداست

    کاج سوم که ماجرا رادید

    از حسادت کشید فریادی

    گفت:ای کاج زشت و بی ریشه

    پس چرا روی من نیوفتادی

    گفت: شرمنده شرح اخلاقت

    کاملا درکتاب درسی هست

    به تو گرتکیه داده بودم

    رفته بودیم جفتمان ازدم

  • تجدید خاطره
  • در کنار خطوط سیم پیام

     خارج از ده،3کاج روییدن

    سالیان دراز رهگذران

    آن سه را،چون سه دوست میدیدن

    یکی از روز های پاییزی

    زیر رگبار تازیانه ی باد

    یکی از کاجها به خود لرزید

    خم شدوروی اولی افتاد

    گفت ای آشنا سلام علیک

    زحمت بنده را تقبل کن

    ریشه هایم زخاک بیرون است

    چند روزی مرا تحمل کن

    کاج همسایه گفت با لبخند

    جای توای رفیق برسرماست

    توی آغوشم استراحت کن

    پیش من میهمان حبیب خداست

    کاج سوم که ماجرا رادید

    از حسادت کشید فریادی

    گفت:ای کاج زشت و بی ریشه

    پس چرا روی من نیوفتادی

    گفت: شرمنده شرح اخلاقت

    کاملا درکتاب درسی هست

    به تو گرتکیه داده بودم

    رفته بودیم جفتمان ازدم

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی