هر روز در سکوت خیابان ِ دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ میزدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت... میشکست
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهی کلاغ، کلاغی که سخت مست...
باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود
تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست،
آهسته گفت: من که کبوتر نمیشوم
اما دلم به دیدن گلدستهات خوشست
-- کبوترا دارن میرن و ما کلاغا موندیم و دیدن عکس گنبد و گلدسته... هی ی ی ی ...